حضور
به نام حق جلی و علی
از دیوار پرید پایین. برف همهجا را سفید کرده بود. سریع رفت پشت اولین درخت توی حیاط. از پشت درخت، چشمهایش چون گربهای میدرخشید. چند روز بود که این خانه را نشان کرده بود. مطمئن بود کسی در خانه نیست؛ اما باز هم احتیاط کرد و آهسته از پشت درختهای سفید پوش به طرف پلهها آمد.
*
زل زد به سقف، یاد حرف حاجعلی افتاد: « آخه یک زن تنها، نمیترسی؟».
ـ نه حاجی! باید برگردم، به دلم افتاده بچهام از جبهه میآید. نمیخواهم وقتی میآید کسی نباشه در را رویش باز کنه.
چند بار این طرف و آن طرف غلتید. خوابش نمیبرد. گاهی شبها بیخواب میشد؛ اما امشب حسی دیگر داشت: ترس، شوق، انتظار، امید و ...
پتو را کنار زد. دستهایش را ستون کرد و بلند شد: « یا مرتضی علی ».
زانوهایش از درد میسوختند. لنگان لنگان به طرف در رفت. در را که باز کرد، سرمایی که پشت در جمع شده بود، یکباره ریخت توی صورتش. برف، حیاط را سفیدپوش کرده بود. لبخند روی لبانش نشست. عاشق برف بود و سفیدی. دلش یکباره از جا کنده شد. آهی کشید و گفت: « الهی بمیرم مادر، من اینجا توی گرما و آرامش باشم و تو...».
قطرات اشک که سر شد روی گونههایش، سرمای هوا را بیشتر حس کرد. تمام بدنش لرزید.
*
خودش را کشید پشت تخت گوشهء حیاط: « لعنت به این شانس. این دیگه کجا بود؟».
غیر از چشمهایش که از چشمی کلاه پیدا بودند، سرتا پا سیاه پوشیده بود و سفیدی برف، خیلی زود جایش را لو میداد. دستپاچه شد، نه راه رفت داشت و نه راه برگشت. آهسته خزید زیر تخت.
*
بااحتیاط و سنگین، از پلهها آمد پایین و به طرف شیر آب قدم برداشت. آستینهایش را بالا زد و مثل مجید زیر لب گفت: « بسماللهالرحمنالرحیم ».
مشتی آب به صورتش زد. سردی آب، تا مغز استخوانش پیش رفت؛ اما خنده تمام صورتش را پر کرد. سرش را به علامت رضایت تکانی داد و گفت: « مادر به قربانت برود، بگو چرا همیشه اینجا وضو میگرفتی! چه آرامشی داره وضو با آب سرد در این سرما».
*
زمین یخ بود. دندانهایش به هم میخورد. خودش را مچاله کرد و دشنام داد: « این وقت سگی، توی این برف و سرما، حتما" باید اینجا وضو بگیری؟... همون عقلت کمه که ته خونه انداختنت. آخه کدوم مغز خرخوردهای، یه دیوونهء غرغرو رو پی خودش میاندازه؟».
*
به اتاق برگشت، هنوز بخار دستهایش پیدا بود. آستینهایش را پایین کرد و دست برد طرف کلید لامپ؛ ولی دستش از روی دیوار سرخورد پایین. نمیدانست چرا امشب دلش میخواست مثل مجید باشد. به طرف تلویزیون رفت و آن را روشن کرد. نور از وسط صفحه جان گرفت و در تمام صفحهء تلویزیون پخش شد.
نور چشمهایش را زد. چندبار پلک زد و به آن خیره شد: « آه...حلالم کن پسرم...دلت نمیخواست کسی متوجه شود؛ اما من هر شب میآمدم تماشایت میکردم. نمیدونی چه لذتی میبردم مادر! اولین باری که دیدم، تازه رفته بودی توی چهارده سال».
*
نیمههای شب بود. از خواب پرید. به آشپزخانه رفت که آب بخورد. نور ضعیفی از اتاق مجید به چشمش خورد. ترس برش داشت. فکر کرد دزد است. خواست برود و حاجی را بیدار کند، اما به سمت نور کشیده شد. با ترس و لرز به طرف اتاق رفت. از درز در، بااحتیاط داخل اتاق را نگاه کرد. نور تلویزیون بود. چشمهایش را تیز کرد تا بهتر ببیند. مجید روبهروی صفحه برفکی تلویزیون نشسته بود و سرش پایین بود. با خودش فکر کرد: « یعنی این بچه، این وقت شب دارد چه کار میکند؟».
در را آهسته باز کرد و پاورچین پاورچین رفت پشت سر مجید. شانههای مجید میلرزید. سرش را بیشتر خم کرد تا بهتر ببیند. مجید قرآن کوچکش را باز کرده بود و میخواند. توی حال و هوای خودش بود، اصلا" متوجه او نشد. چند دقیقه همانطور ایستاد و تماشایش کرد. لبانش پر از خنده شده بود و چشمانش پر از اشک. دلش میخواست مجید را در آغوش بگیرد و غرق بوسهاش کند. دلش میخواست ازخوشحالی فریاد بزند و حاجی را خبر کند پسرشان را ببیند؛ اما خیلی زود پشیمان شد. عقب عقب از اتاق بیرون رفت و در را همانطور بست. مجید را در حال خوش و زیبای خودش رها کرد و به رختخواب برگشت. تا اذان صبح اشک ریخت و خدا را شکر کرد.
*
بدنش از سوز و سرما کرخت شده بود. با خودش گفت: « این بار اگه بگیرندم چند سال حبس رو شاخشه ».
دو دل بود، یک چشمش به در بود و چشم دیگرش به اتاق. نه لامپی روشن میشد و نه صدایی از اتاق میآمد . درد در استخوانهایش ذق ذق میکرد. خوب میدانست تا یک ساعت دیگر از درد، استخوانهایش درهم میپیچد. آرام خودش را از زیر تخت بیرون کشید. آهسته از پلهها بالا رفت. سرش را به در چسباند. چیزی نشنید. برای اینکه بهتر بشنود، کلاهش را تا گوشهایش بالا کشید. گوشش را به در نزدیک کرد. زیر لب به خودش اطمینان داد: « حتما" خوابیده. دیوونه هم توی این برف سگ کش، کز میکنه زیر لحاف و کپشو میذاره ».
*
قرآنش را بوسید و روی تلویزیون گذاشت. غیر از ساعت زنگی که تیک تیک میکرد و یک نفس جلو میرفت، همه جا ساکت بود. ساعت را از روی تلویزیون برداشت و به صفحهء آن نزدیک کرد. یک ساعت تا اذان صبح باقی مانده بود.
جانمازش را باز کرد. چادر سفیدش را برداشت و بلند شد. تای چادر که باز میشد، عطر گل محمدی در اتاق پاشیده میشد. چادر احرامش بود. ده سال میگذشت. چادر را روی سرش انداخت و به طرف کمد رفت.
*
در روی پاشنه چرخید. کلاه را روی سرش کشید و دوباره شد همان شبح تاریک با همان دو چشم سبز براق. از درز در، داخل هال را نگاه کرد. آسمان برفی پشت پنجره، کمی هال را روشن کرده بود. کسی نبود. سکوت از در و دیوار میبارید.
آهسته داخل آمد و در را آرام پشت سرش بست. چند قدم جلو رفت. دستش را کرد توی جیب کاپشن چرمیاش و چراغ قوه را تا نیمه بالا آورد. از اتاق سمت راستش، نور ضعیفی پیدا بود. چراغ قوه را دوباره هل داد سرجایش. چشمهایش را تیز کرد تا با چیزی برخورد نکند. پاورچین به طرف همان اتاق قدم برداشت. کنار دیوار ایستاد و سرک کشید. نور تلویزیون توی چشمش زد. چشمهایش را چندبار باز و بسته کرد و زل زد به آن. جانمازی روبهروی تلویزیون پهن شده بود. چشمهایش را گشاد کرد و همه جای اتاق را نگاه کرد. چیزی سفید، گوشهء اتاق تکان خورد. ترسید. سریع عقب کشید.
*
از زیر چند بقچه که مرتب روی هم قرار گرفته بودند، بقچهء سفیدی را در آورد. همانجا نشست و گره آن را باز کرد. بوی عطر و نفتالین درهم پیچید. چندتکه پارچهء سفید را برداشت و کنار گذاشت. نگاهش که به لباس احرام مجید افتاد، برق ضعیفی در چشمانش دوید. لباس مجید را باز کرد. دستش را روی آن کشید و حسرت آن روزها را با نفسی عمیق بیرون داد.
*
حاجی گفت: « یک جای خالی در کاروان هست، اگه موافقی مجید را هم ببریم؟».
لباس احرام را به مجید پوشانید و او را بوسید. چند دقیقه سر تا پایش را نگاه کرد و بعد یکباره در آغوش کشیدش و گفت: « فدای حاج هفت سالهام».
مجید محرم شد و پابهپای آنها تمام اعمالش را به جا آورد. هر کس او را میدید، لحظهای سرجایش میخکوب میشد و با تحسین و لبخند تماشایش میکرد.
بعد از نماز طواف، در چهرهء معصوم و دوست داشتنی مجید خیره شد؛ چون فرشتهای آسمانی رو به کعبه زانو زده بود و غرق در تماشا بود. دستانش را بالا برد تا برای خوشبختی و عاقبت به خیری دنیایش دعا کند؛ اما نگاهش که گره خورد به کعبه، دلش لرزید. چشمهایش را بست و گفت: « خدایا ! امروز در خانهء خودت، این هدیهء زیبایت را هدیه میکنم به خودت؛ هرآنچه میپسندی برایش تقدیر کن ».
*
لباس احرام مجید را به چشمهایش مالید و شروع کرد به خواندن: « قربون لباست برم مادر...قربون پاکیت برم مادر...مادر...مادر...عزیز دل مادر...مادر».
دلش عجیب هوای گریه داشت. دنبال بهانهای بود تا آتش درونش را قطره قطره فرو بنشاند؛ گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد.
*
بغض سنگینی گلویش را پنجه کشید. قطرهء اشک، روی لبهء کلاه چشمی کلاه سیاهش گم شد. صدای مهربان و پر درد زن، او را به یاد مادرش انداخت.
*
پدر پا زد زیر منقلش و فریاد زد: « توبهء گرگ مرگه...پاشو برو گمشو از این خونه بیرون...بچهء مادرم نیستم اگه دیگه تو عملی رو راه بدم توی این خونه».
مادر هراسان به طرف در دوید و به هر دویشان التماس کرد. هیچکدام کوتاه نیامدند. در را محکم پشت سرش کوبید به هم و برای همیشه آمد بیرون. داخل کوچه، هنوز صدای ناله و گریهء مادر را میشنید.
*
صدای اذان از مسجد خیابان پشتی بلند شد: « اللهاکبر...اللهاکبر».
لباس احرام مجید را بوسید و توی بقچه گذاشت. جای دستهایش را روی بقچه محکم کرد و از زمین بلند شد.
بقچه را در کمد گذاشت. صدای نالهء در، سکوت اتاق را شکست. چادر را روی سرش مرتب کرد و سر جانمازش ایستاد. قبل از نماز، باز مثل مجید دست راستش را به سینه گذاشت و گفت: « السلام علیک یا اباعبدالله ».
*
لرزهای بر تنش افتاد. نگاهش را از زن گرفت و به دیوار هال تکیه داد. با پشت دست اشک را از چشمانش گرفت. خمار بود و درد لحظه به لحظه بیشتر او را ناتوان میکرد. چراغ قوهاش را روشن کرد و آهسته جلو رفت. نور جراغ، لکه لکهء هال را روشن میکرد. حالا دیگر دنبال چیزی سبک بود. به اندازهء خرید یک بسته مواد. همینقدر که این درد لاعلاج را تسکین دهد و تا شب سرپایش نگه دارد. نور چراغ را انداخت توی تاقچه: مفاتیح...شیشهء دارو...قاب عکس.
نور، روی قاب عکس قفل شد. جلوتر رفت. به عکس خیره شد. کلاه را از روی سرش پایین کشید و با تعجب گفت: « مجید ».
*
زل زد توی چشمهای سیاه و معصوم مجید. مجید دوباره گفت: « ولش کن! جوابش را نده. بذار بره».
مجید را هل داد عقب و گفت: « به تو ربطی نداره، برو کنار ».
چشمش خورد به تکه آجر کنار باغچه. پرید روی آن و با نفرت پرت کرد طرف همکلاسیاش. او هم زرنگی کرد و سریع جاخالی داد . آجر رفت و با همان سرعت و شدت خورد وسط پنجرهء دفتر مدرسه. شیشهء پنجره یکدفعه با صدای بلندی پایین ریخت.
همهء سر و صدای چند لحظهء قبل بچههای مدرسه یکباره خاموش شد. بچهها آمدند و دور چند نفری که از قبل شاهد دعوا بودند، حلقه زدند. ترس همهء وجودش را فراگرفته بود. با همان چشمان به خون نشستهاش زل زد به در دفتر. معاون آمد توی حیاط. یکییکی بچهها را از نظر گذراند. تکهء آجر را نشان داد و گفت: « هر کی بود خودش بیاد جلو ».
صدا از کسی درنیامد. صدای معاون، خشنتر و بلندتر شد: « گفتم هر کی بود، بیا جلو واگر نه همتون...».
قبل از اینکه حرفش تمام شود، مجید آمد و جلوتر از او ایستاد. معاون نیشخند معناداری زد و گفت: « تو ».
سرش را پایین انداخت. معاون با دست به در سالن اشاره کرد و گفت: « همه بروند کلاس».
میدانست مدیر و معاون، از مجید دل خوشی ندارند. مجید مسئول پخش اعلامیه در مدرسه بود و به دلیل هوش و زرنگیاش، هیچکس نتوانسته بود ردی از او ییدا کند. مدیر و معاون همیشه دنبال بهانهای بودن تا او را گیر بیندازند و حالا بهترین فرصت بود که برای همیشه به ماجرای اعلامیهها خاتمه دهند. هیچوقت نفهمید با مجید چه کردند.
*
درد تا اعماق قلبش نفوذ کرده بود. از درد به خودش پیچید. قاب را برداشت و دست روی محاسن سیاه و پرپشت مجید کشید.
*
خسته بود و گرسنه. یک هفته بود از خانه زده بود بیرون و در کوچهها سرگردان بود. صدای بلندگوی مسجدبه گوشش رسید:
امشبی را که حسین در حرمش مهمان است مکن ای صبح طلوع
صبح فردا بدنش زیر سم اسبان است مکن ای صبح طلوع
تازه یادش آمد که شب عاشورا است. به طرف مسجد پا تند کرد. با خود گفت: « امشب رو با غذای هیُت سر میکنم تا بعد».
مسجد شلوغ بود. چند نفر بسیجی جلوی در مسجد ایستاده بودند و خوشآمد میگفتند. خواست برود داخل، اما نگاهش که به سر و وضعش افتاد، خجالت کشید. دو دستش را بالا آورد و با همان صدای خسته و بیحال، ناله کنان گفت: « یاحسین ».
سرش را پایین انداخت و راهش را به طرف خیابان کج کرد. از خیابان که رد شد، از پشت سر صدایی به گوشش رسید: « آقا...آقا ».
به سمت صدا برگشت. یکی از همان بسیجیهایی بود که کنار در مسجد ایستاده بودند. ترسید. نگاهش را از او گرفت و به طرف کوچه، قدمهایش را تندتر کرد. جوان بسیجی دنبالش دوید و با صدای بلند گفت: « صبر کنید آقا، نذزی امام حسین است ».
ظرف غذا را گرفت و خیره شد به آن. اشک در چشمانش حلقه زد. سرش را بلند کرد تا تشکر کند. نگاهشان درهم گره خورد. مجید را شناخت. ریش، خیلی چهرهاش را عوض نکرده بود. همهء خاطرات مدرسه، جلوی چشمانش قطار شد. بعداز انقلاب، دیگر او را ندیده بود. نفهمید مجید او را شناخته یا نه. دلش میخواست دست بیندازد دور گردن او و را در آغوش بگیرد، اما سرش را پایین انداخت و به سرعت از آنجا دور شد. دوست نداشت مجید او را در این حال و وضع ببیند.
*
سر از سجده که برداشت، تمام پهنای صورتش از اشک خیس شده بود. خیلی سبک شده بود. آرامش عجیبی پیدا کرده بود. بلند شد و از روی تاقچهء هال، قاب عکس مجید را برداشت و بوسید. با گوشهء روسری اشکش را گرفت و گفت: « سلام پسرم ».
آهی کشید و قاب را سرجایش گذاشت. کنار پنجره رفت و حیاط سفید پوش را تماشا کرد. سرش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: « خدایا ! راضیم به رضای تو ».
*
برف دوباره شروع به باریدن کرده بود. کلاه بیاختیار از دستش رها شد روی زمین. نفس عمیقی کشید و سبکبال در انتهای کوچه گم شد. دانههای سپید برف، خیلی زود رد پایش را پاک کردند.
* * * *
* *
*
*
هاجرملک محمودی
سلام خانم ملک محمودی
داستان را خواندم ،خوب بود
خسته نباشید،